ماتیساماتیسا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

طراوت زندگی ما

بدون عنوان

عزیزترینم خدارو شکر که ةزمایشات مشکلی نداشت دو روز بعد قطع شدن تب کل بدنت دونه های ریز قرمز زد که دکتر گفت ویروس روزءولاست و چیز مهمی نیست ،8ماهگی هم اینطوری شدی البته تبت اینقد شدید نبود           9/6/93 روز تولد بهداد(‍‍‍‍‍‍‍‍بسر دایی بهمن)                             بعضی روزا غروب میارمت ‍ارک ارم (نزدیک خونمون) خیلی بهت خوش میگذره الاکلنگ،تاب بازی،چرخونک و خخخخخیلی دوس داری(11/06/93)       ...
18 شهريور 1393

ماتیسای من مریض شده

دختر معصومم عزیز دلم شنبه(25/5/93) مثل همیشه  از اداره که برگشتم خونه می می خوردی و کلی با هم بازی کردیم و حدودا ساعت 6 خوابیدی نیم ساعت بعد که بیدار شدی بدنت یه کم گرم بود فکر کردم گرمای همیشگی بعد از خوابه که چن دقیقه بعد برطرف میشه  عصرونتو خوردی و آب سیب هم بهت دادم  . یه کم حوصلم سر رفته بود دو تایی رفتیم سمت خونه خاله لیلا که 4کوچه پایین تره اما بغلت که کردم دیدم هنوز بدنت گرمه و تو مسیرت گرماش بیشتر شد حدود 8:30 برگشتیم خونه و تب تو هی بیشتر میشد و اشتهات کمتر استامینوفن بهت دادم پاشویت کردم و تبت گاهی تا نزدیک 40 میرسید یکشنبه دکتر بردمت و کلی ازمایش برات نوشت که دوشنبه صبح برات انجام دادیم  .قربون دستای کو...
29 مرداد 1393

سرت شلووووغه

ناز گلم این روزا حرکت جدید زیاد انجام میدی و من دوس دارم همشونو ثبت کنم اما وقت نمیکنم.از وقتی چهار دست و پا میری به خیلی از کارای خونه نمی رسم چون مدام باید دنبال تو باشم کار خطرناک نکنی ،از تخت میری بالا دوباره می خوا خودتو بندازی از پله آشپزخونه میکشی بالا هرچی رو زمین ببینی میبری سمت دهنت حتی فرشا رو هم میزنی کنار که بلکه چیزی پیدا کنی وقتی داری میری اگه چیزی مثل بالش سر رات باشه زانوهاتو بالا میگیری که بتونی رد شی , دیشب وسط شیطنتات واسه اولین بار  شروع کردی به دست زدن و من چقد کیف کردم چند روزه که معنی بده رو یاد گرفتی اگه چیزی دستت باشه بگیم بده با سرعت میندازی تو دستمون ولی دوباره می خوایش, وقتی بابایی میگه بریم بیرو...
6 مرداد 1393

برنامه خاله ریزه ی مامان

گلکم امروز عجیب احساس دلتنگی می کنم برات ,دلتنگ میشم از اینکه تو هرروز بزرگتر میشی و من کمتر میبینمت عزیزکم.پسرخاله امیررضا  میگه هر حرکت جدید ماتیسا رو اول ما میبینیم بعد تو ,راست میگه و چقد دلگیره که من بزرگ شدنتو کمتر می بینم. چهار روزه چهار دست و پا رو قشنگ میری  اولین بار هم (چهارشنبه ظهر01/05/93)واسه گوشی عمو علی حسن خودت و رسوندی وقتی دیدی خوابه گوشیشو ورداشتی و چهاردست و پا برگشتی خودت انداختی بغل بابایی   مشت مشت از موهای من و بابایی(بیشتر من)درمیاری و میریزی رو فرشا و من جیغ میزنم و تو میخندی ماه هشتم (یعنی یک ماه و نیم قبل) دو تا  مروارید خوشگل تو دهن نازت پیدا شده که من اینجا برات ...
4 مرداد 1393