ماتیساماتیسا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

طراوت زندگی ما

خدایااااااااااااااااااااااااا....

دخترکم استرس مرخصی زایمان تو این چند ماه همش تودلم بود طبق نامه ی رسمی اداره ما نه ماه بود اما بعضیا شایعه کردن 6 ماه. امروز که دوستم ا اداره زنگ زد دلهره ای در وجودم انداخت که مپرس سریع رفتم سراغ اینترنت و نامه های اتوماسیون اداری و باز کردم ،وای خدای من!اداره ی ما رسما مرخصی زایمان رو 6 ماه اعلام کرده یعنی دو ماه و ده روز دیگه من عزیزترینم رو بزارم و برم از 7صبح تا 14 عصر؟! خیلی نامردیه کلی لباس نشسته داری خونه نامرتبه شام درس نکردم دل و دماغ هیچکدومو هم ندارم دو ماه و ده روز دیگه تو رو بزارم پیش خاله لیلا از این بابت خوشحالم که مجبور نیستم تو رو  دست پرستار غریبه بدم دلم می لرزه طاقت دوری تو ندارم عزیزکم تو هم خ...
20 بهمن 1392

تکیه بر جای بزرگان؟!

برم یه سرکی بکشم تو این لف تاف بینم مامان جون چیکار می کنه هر چی جیغ میزنم نیگام نمیکنه     این دیگه کیه رفته تو لف تافمون   نازگلم این روزا هی جیغ میزنی با کمک و بدون کمک میفتی رو شکم دوباره جیغ که نمی تونی حرکت کنی دخمل کوچولو همه چی به نوبت میخوا یه شبه ره صد ساله بری     من نخوام روسری بپوشم کی و باید ببینم       شب بخبر قشنگم   ...
20 بهمن 1392

اولین عکس دخمل قشنگ مامان و بابا

اینم اولین عکس ماتیسا جون که توسط باباجونش تو بیمارستان گرفته شده ..ماتیسا اینچا فقط چند ساعته پاهای قشنگشو به این دنیا گذاشته جیگرگوشه وزنش٣٧٥٠گرم و قدش ٥١ سانته .همه بگید ماشالا   نوشته مربوط به ٢٤/٠٢/١٣٩٢ نی نی من تو هفته شانزدهمه _زمانی که احتمالا قد نی نی١٢-١٥ سانت و وزنش ١٢-١٣ گرمه- واسه تعیین جنسیت می خواستم برم سونو,با اینکه دختر و پسر برام فرقی نداره و فقط سالم بودن برام مهم بود اما باز با هیجان به صورت خانم دکتر زل زده بودم که ببینم جنسیت و چی میگه خانم دکتره گفت دخمله و سالم؛خدایا شکرت باباجونش اولین کسی بود که خبر و ازم گرفت .. نازگل من از همون اولش هم بامرام بود ویار بد اصلا نداشتم فقط یه کم تنگی نفس داشتم زود بر...
16 بهمن 1392

سه ماهگیت مبارک عزیزم

ماتیسا خانم شال و کلاه کرده به سلامتی کجا؟     قربون این انگشتای خوشگلت که چقد انگشتر برازندشه  دست دایی درد نکنه که هدیه با نازنازی من داده     بدون شرح       ( اولین حمام توسط مامان و بابا) تقریبا تا دو ماه با کمک خاله لیلا حمومت میکردم که نقش اصلی و خاله داشت ولی تصمیم گرفتم که دیگه خودم اینکار و بکنم خیلی ترس داشتم وسایل حمامت و آماده کردم به کمک بابا شروع کردم اول بدنت و خیلی سرسری شستم با ترس و لرز تو هم که گریه می کردی فکر می کردم هر لحظه خفه میشی لباس برات پوشیدم و می خواستم از خیر سر شستن بگذرم که با اصرار های بابا سرت و هم شستم اما کم تجربگ...
16 بهمن 1392

دختر شیطون و بلا

این جیگر طلای مامان شیطون و بازیگوشه ؛با اون ناخنای قشنگش هی خراش میندازه رو صورت خودش و بعدش هم هی جیغ مامانی خودت مجبورم کردی برخلاف میلت دستکش دستت کنم. اینم عکس ماتیسای ٦ روزه ...
15 بهمن 1392

برای ماتیسای عزیزم

نفس مامان امشب که این وبلاگ و دارم درست می کنم تو ١٠٥ امین روز زندگیتو پشت سر گذاشتی و الان خوابی ..راستش تا حالا فرصت این کار و نداشتم ؛آخه قبل تولدت از صبح تا عصر اداره بودم بعدش هم ...اما خاطرات قبل و بعد تولدت رو تو دفتری که باباجون قبلا خریده بود, نوشتم عکسای روزانه ای هم که ازت میگیرم تو کامپیوترم ذخیره کردم البته بعضیاشونو هم میکس کردم واسه دخمل قشنگ و نازم .  چون واسه دخمل گلی با تاخیر وبلاگ درس کردم بعضی از خاطرات دوران جنینی شو از دفتر خاطرات درمیارم و در ادامه مطالب میزارم...... ...
15 بهمن 1392