ماتیسا گواهینامه شو گرفت!
بدون عنوان
عزیزترینم خدارو شکر که ةزمایشات مشکلی نداشت دو روز بعد قطع شدن تب کل بدنت دونه های ریز قرمز زد که دکتر گفت ویروس روزءولاست و چیز مهمی نیست ،8ماهگی هم اینطوری شدی البته تبت اینقد شدید نبود 9/6/93 روز تولد بهداد(بسر دایی بهمن) بعضی روزا غروب میارمت ارک ارم (نزدیک خونمون) خیلی بهت خوش میگذره الاکلنگ،تاب بازی،چرخونک و خخخخخیلی دوس داری(11/06/93) ...
نویسنده :
مامان ماتیسا
8:21
ماتیسای من مریض شده
دختر معصومم عزیز دلم شنبه(25/5/93) مثل همیشه از اداره که برگشتم خونه می می خوردی و کلی با هم بازی کردیم و حدودا ساعت 6 خوابیدی نیم ساعت بعد که بیدار شدی بدنت یه کم گرم بود فکر کردم گرمای همیشگی بعد از خوابه که چن دقیقه بعد برطرف میشه عصرونتو خوردی و آب سیب هم بهت دادم . یه کم حوصلم سر رفته بود دو تایی رفتیم سمت خونه خاله لیلا که 4کوچه پایین تره اما بغلت که کردم دیدم هنوز بدنت گرمه و تو مسیرت گرماش بیشتر شد حدود 8:30 برگشتیم خونه و تب تو هی بیشتر میشد و اشتهات کمتر استامینوفن بهت دادم پاشویت کردم و تبت گاهی تا نزدیک 40 میرسید یکشنبه دکتر بردمت و کلی ازمایش برات نوشت که دوشنبه صبح برات انجام دادیم .قربون دستای کو...
نویسنده :
مامان ماتیسا
8:41
سرت شلووووغه
ناز گلم این روزا حرکت جدید زیاد انجام میدی و من دوس دارم همشونو ثبت کنم اما وقت نمیکنم.از وقتی چهار دست و پا میری به خیلی از کارای خونه نمی رسم چون مدام باید دنبال تو باشم کار خطرناک نکنی ،از تخت میری بالا دوباره می خوا خودتو بندازی از پله آشپزخونه میکشی بالا هرچی رو زمین ببینی میبری سمت دهنت حتی فرشا رو هم میزنی کنار که بلکه چیزی پیدا کنی وقتی داری میری اگه چیزی مثل بالش سر رات باشه زانوهاتو بالا میگیری که بتونی رد شی , دیشب وسط شیطنتات واسه اولین بار شروع کردی به دست زدن و من چقد کیف کردم چند روزه که معنی بده رو یاد گرفتی اگه چیزی دستت باشه بگیم بده با سرعت میندازی تو دستمون ولی دوباره می خوایش, وقتی بابایی میگه بریم بیرو...
نویسنده :
مامان ماتیسا
7:59
برنامه خاله ریزه ی مامان
گلکم امروز عجیب احساس دلتنگی می کنم برات ,دلتنگ میشم از اینکه تو هرروز بزرگتر میشی و من کمتر میبینمت عزیزکم.پسرخاله امیررضا میگه هر حرکت جدید ماتیسا رو اول ما میبینیم بعد تو ,راست میگه و چقد دلگیره که من بزرگ شدنتو کمتر می بینم. چهار روزه چهار دست و پا رو قشنگ میری اولین بار هم (چهارشنبه ظهر01/05/93)واسه گوشی عمو علی حسن خودت و رسوندی وقتی دیدی خوابه گوشیشو ورداشتی و چهاردست و پا برگشتی خودت انداختی بغل بابایی مشت مشت از موهای من و بابایی(بیشتر من)درمیاری و میریزی رو فرشا و من جیغ میزنم و تو میخندی ماه هشتم (یعنی یک ماه و نیم قبل) دو تا مروارید خوشگل تو دهن نازت پیدا شده که من اینجا برات ...
نویسنده :
مامان ماتیسا
8:38
بدون عنوان
این روزها هم میگذرند.............
عزیزکم تقریبا سه هفتست که من اداره میرم و تو برخلاف انتظار من و اطرافیان خخخخلیخخخخخخخیلی دختر خوبی بودی و پیش خاله موندی و اصلا گریه نکردی تو این مدت ,من و بابا هم خوشحالیم و هم شاکر خدا که اینقد بهمون کمک میکنه........ مدتیه سینه خیز میری یه کم هم واسه چهار دست و پا تلاش میکنی نه زیاد, ولی خیلی تلاش می کنی که سرپا وایسی و راه بری .اما گل دخترم جالب اینه که اینا رو فقط پیش من و بابایی انجام میدی خونه خاله که هستی واسه چهاردست و پا که میزارنت خوابت میگیره !!!!! ماتی از سوپرمارکت روبرو خونه یهدونه بیسکوییت کودک خریده دستش گرفته آفرییییییین دخملم دیگه بزرگ شده ه ه ...
نویسنده :
مامان ماتیسا
8:23
اولین روز جدایی
سلام دختر عزیزم امروز بعد از چهار ماه و اندی که اینترنتمون قطع بود باز هم آن شدم و تونستم سری به خونه ی قشنگت بزنم و پیام های دوستان عزیز و بخونم ,اما امروز بوی دلتنگی می دهد آخه اولین روز جدایی من از توست .امروز تو دختر قشنگم 8 ماه و 3 روز سن داری و من باز هم از ان مسیر همیشگی اما این بار دلتنگ و با دغدغه به اداره برگشتم تمام مسیر اشک ریختم و الانم که دارم می نویسم بغض کردم .دیشب تو و بابا با ارامش تمام خوابیده بودین و من تا نیمه شب بیدار, در تاریکی اشک میریختم خوابم نمیبرد هزار و یه فکر و خیال سراغم میومد؛نکنه فردا دلتنگی کنی نکنه غذا از دست خاله نخوری نکنه غذا تو گلوت گیر کنه ...چقد صورتت آرام بود کاش فردا هم همین...
نویسنده :
مامان ماتیسا
9:45